داستان کوتاه نصیحت لحظه مرگ مادر
پسری مادرش را بعد از درگذشت پدرش، به خانه سالمندان برد
وهرلحظه از او عیادت می ?رد.
ی?بار از خانه سالمندان تماسی دریافت ?رد ?ه مادرش درحال جان دادن است پس باشتاب رفت تاقبل از این?ه مادرش از دنیا برود ،
اورا ببیند.....
از مادرش پرسید:مادر چه میخواهی برایت انجام دهم ؟
مادر گفت :از تو می خواهم ?ه برای خانه سالمندان پن?ه بگذاری چون آنها پن?ه ندارند ویخچال غذاهای خوب بگذاری ،چه شبها ?ه بدون غذا خوابیدم.
فرزند باتعجب گفت :داری جان میدهی واز من اینها را درخواست می?نی !؟
وقبلا به من گلایه ن?ردی!
مادر پاسخ داد:بله فرزندم من با این گرما وگرسنگی خو گرفتم وعادت ?ردم ولی می ترسم تو وقتی فرزندانت در پیری تورا به اینجا می آورند ،به گرما وگرسنگی عادت ن?نی.